معنی علی حاتمی

حل جدول

علی حاتمی

کارگردان سریال هزار دستان

کارگردان فیلم حاجی واشنگتن

کارگردان فیلم مادر

کارگردان سریال هزاردستان

کارگردان فیلم دلشدگان


علی شاه حاتمی

کارگردان سریال خوش رکاب

کارگردان سریال خوش غیرت

کارگردان فیلم پرواز مرغابی ها


سریال علی حاتمی

هزاردستان


فیلمی از علی حاتمی

دلشدگان، کمیته مجازات، مادر، حاجی واشنگتن، حسن کچل، طوقی، سوته دلان، جعفرخان از فرنگ برگشته، باباشمل

لغت نامه دهخدا

حاتمی

حاتمی. [ت ِ] (اِخ) محمدبن حسن البغدادی مکنی به ابی عبداﷲ. از مشاهیر علما وادباء عصر خویش است او در بغداد بتدریس و افاده اشتغال داشت و در سنه ٔ 388 هَ. ق. درگذشت و آنگاه که وی صحبت شاعر مشهور متنبی را دریافت چون متنبی چنانکه باید حرمت او نداشت حاتمی از کبر و نخوت وی برنجید و رساله ای در عیوب و نقائص وی بنگاشت. حاتمی را در ادب و شعر و لغت تألیفات بسیار است که یاقوت آنها راذکر کرده است. رجوع به تاریخ بغداد ج 2 ص 214 و انساب سمعانی ورق 148 و معجم الادبا چ مارگلیوث ج 6 صص 501- 518 و محمدبن الحسن شود. و نیز او را کتابی است به نام حلیهالادب در دو مجلد. صاحب کشف الظنون کتابی را به نام کتاب الخالی والعاطل بحاتمی نامی نسبت میکند و محتمل است از صاحب این ترجمه باشد واﷲ اعلم.

حاتمی. [ت ِ] (اِخ) هروی. عبدالکریم بن احمدمکنی به ابوالفتح (الامیر). محمد عوفی در لباب الالباب گوید: حاتمی که حاتم عهد و حامی ارباب جهد بود بر عوام ولایت هرات راعی و ارباب فضل و هنر را مراعی افضل کُتّاب عهد و اکمل ارباب فضل بود، خطی چون در مکنون و نظمی چون زر موزون و او فارس هردو میدان و والی هر دو بیان بود اشعار صاحب در مقابله ٔ اشعار تازی اوبازی بودی و صابی در حضرت او بوقت اظهار آثار دانش صبی نمودی و این دو بیت تازی در صفت خمر گفته است:
اما تری الخمرَ مثل الشمس فی قدح
کالبدر فوق ید کالغیث ِ اذ صابت
فالکأس کافوره لکنها جمدَت
والخمرُ یاقوته لکنهاذابت.
و از قصیده ٔ ربیعی که در وصف آثار طبیعی گفته است این ابیات بر خاطر بود نوشته آمد:
آمد بهار خرم و فرخنده روزگار
و آراست مشکبارجهان را بهشت وار
باران بهمنی همه یاقوت گشت و در
و آذار ابر گشت همه در آبدار
صحرا ز لاله و گل زرد و سپید و سرخ
گوئی بر آب عکس ستاره است بیشمار
صُلصل بغلغل اندر با بلبل از نشاط
قمری سرودگوی شده بر سر چنار
من یار فاخته شده اندر فراق دوست
او نزد یار خویش و مرا هجر یار یار.

حاتمی. [ت ِ] همدانی (ابوالفتح....) او در دوره ٔ محمودی صاحب برید تخارستان بود و در دیوان زیردست بونصر مشکان بکار دبیری میورزیده است وچنانکه از تاریخ بیهقی بر می آید اخبار دیوان را به امیر مسعود او میرسانده است و در زمان سلطان مسعود از کار دیوان بر کنار شد و سمت مشرفی بلخ و تخارستان یافت و نائب برید هرات گردید. تاریخ بیهقی گوید: چون روزی دو سه بر این جمله ببود امیر یک چاشتگهی بونصررا بخواند، و شنوده بود که در دیوان چگونه می نشیند، گفت نام دبیران بباید نبشت، آنکه با تو بوده اند و آنکه با ما از ری آمده اند، تا آنچه فرمودنی است، فرموده آید. استادم بدیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد، نسخت پیش برد امیر گفت: عبیداﷲ نبسه ٔ بوالعباس اسفراینی و بوالفتح حاتمی نباید، که ایشان را شغلی دیگر خواهیم فرمود. بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد، عبیداﷲ را امیر محمد فرمود تا بدیوان آوردم حرمت جدش را، و او برنائی خویشتن دار و نیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. و ابوالفتح حاتمی را خداوند مثال داد بدیوان آوردن بروزگار امیر محمود چه چاکرزاده ٔ خداوند است. گفت همچنین است که همی گوئی اما این دو تن در روزگار گذشته مشرفان بوده اند از جهت مرا در دیوان تو، امروز دیوان را نشایند. بونصر گفت بزرگا غبناکه این حال امروز دانستم. امیر گفت اگر پیشتر مقرر گشتی چه کردی ؟ گفت هر دو را از دیوان دور کردمی که دبیرخائن بکار نیاید. امیر بخندید و گفت این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند، و زو کریم تر و رحیم تر کس ندیده بودم. و گفت که ما آنچه باید بفرمائیم، عبیداﷲ چه شغل داشت ؟ گفت صاحب بریدی سرخس، و بوالفتح صاحب بریدی تخارستان، گفت بازگرد. بونصر بازگشت، و دیگر روز چون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم. امیر آواز داد، عبیداﷲ از صف پیش آمد، امیر گفت بدیوان رسالت می باشی ؟ گفت میباشم گفت چه شغل داشتی بروزگار پدرم ؟ گفت صاحب بریدی سرخس گفت همان شغل بتو ارزانی داشتیم، اما باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است، و جد و پدر ترا آن خدمت بوده است. و تو پیش ما بکاری، با ندیمان پیش باید آمد، تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. عبیداﷲ زمین بوسه داد و بصف باز رفت... پس ابوالفتح حاتمی را آواز داد، پیش آمد، امیرگفت مشرفی میباید بلخ و تخارستان را وافی و کافی، وترا اختیار کرده ایم و عبدوس از فرمان ما آنچه باید گفت با تو بگوید. وی نیز زمین بوسه داد و بصف باز شد. پس بونصر را گفت دو منشور باید نبشت این دو تن را تا توقیع کنیم. گفت نیک آمد. و بار بگسست، و بدیوان باز آمد استادم، و دو منشور نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت، و هر دو از دیوان برفتند و کس ندانست که حال چیست و من که بوالفضلم از استادم شنودم... از خواجه بونصر شنیدم که بوسهل در سر سلطان نهاده بود که خوارزمشاه آلتونتاش راست نیست و او را بشبورقان فرو می بایست گرفت چون برفت تیر از دست بدر رفت و گردنان چون علی قریب و اریارق و غازی همه برافتادند. خوارزمشاه آلتونتاش مانده است که حشمت و آلت و لشکری بسیار دارد، اگر او را برانداخته آید و معتمدی از جهت خداوندآنجا نشانده آید پادشاهی بزرگ و خزانه و لشکر بسیاربرافزاید. امیر گفت تدبیر چیست ؟ که آنجا لشکری و سالاری محتشم باید تا این کارها بکند، بوسهل گفت سخت آسان است اگر این کار پنهان ماند، خداوند بخط خویش سوی قائد منجوق که مهتر لشکر کجات است و حضرتی و بخوارزم میباشد و بخون خوارزمشاه تشنه است ملطفه ای نویسد تا وی تدبیر کشتن و فرو گرفتن او کند، و آنجا قریب سه هزار سوار حشم است پیداست که خوارزمشاه و حشم وی چند باشند آسان وی را برتوان انداخت، و چون ملطفه بخط خداوند باشد اعتماد کنند و هیچ کس از دبیران و جز آن بر آن واقف نگردد. امیر گفت سخت صواب است، عارض توئی نام هر یک نسخت کن. همچنان کرد و سلطان بخط خویش ملطفه نبشت و نام هر یک از حشم داران ببرد بر محل، و بوسهل اندیشه نکرد که این پوشیده نماند و خوارزمشاه از دست بشود. خواجه بونصر استادم گفت چون این ملطفه بخط سلطان گسیل کردند، امیر با عبدوس آن سرّ بگفت، عبدوس در مجلس شراب با بوالفتح حاتمی که صاحب سرّ وی بود بگفت، و میان عبدوس و بوسهل دشمنانگی جانی بود، و گفت که بوسهل این دولت بزرگ را بباد خواهد داد. بوالفتح حاتمی دیگر روز با بومحمد مسعدی، وکیل خوارزمشاه بگفت به حکم دوستی و چیزی نیکو بستد. مسعدی در وقت بمعمائی که نهاده بود با خواجه احمد عبدالصمد این حال بشرح باز نمود و بوسهل راه خوارزم فرو گرفته بودو نامه ها میگرفتند و احتیاط بجا می آوردند، معمای مسعدی باز آوردند، سلطان بخواجه ٔ بزرگ پیغام داد که وکیل در خوارزمشاه را معما چرا باید نهاد و نبشت باید که احتیاط کنی و بپرسی. مسعدی را بخواندند بدیوان و من آنجا حاضر بودم که بونصرم و از حال معما پرسیدند.او گفت من وکیل در محتشمی ام و اجری و مشاهره و صلت گران دارم و بر آن سوگند مغلظ داده اند که آنچه از مصلحت ایشان باشد زود باز نمایم، و خداوند داند که از من فسادی نیاید و خواجه بونصر را حال من معلوم است وچون مهمی بود این معما نبشتم. گفتند این مهم چیست ؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم، گفتند ناچار بباید گفت، که برای حشمت خواجه ٔ تو این پرسش بر این جمله است و الا بنوعی دیگر پرسیدندی، گفت چون چاره نیست لابد امانی باید از جهت خداوند سلطان، باز نمودند وامان ستدند از سلطان، آن حال باز گفت که از ابوالفتح حاتمی شنوده بودم و او از عبدوس خواجه چون برآن حال واقف گشت فرا شد و روی بمن کرد و گفت بینی چه میکنند؟ پس مسعدی را گفت پیش از این چیزی نبشته ای ؟ گفت نوشته ام و این استظهار آن را فرستادم. خواجه گفت ناچار چون وکیل در محتشمی است و اجری و مشاهره و صلت دارد و سوگندان مغلظه خورده او را چاره نبوده است اما بوالفتح حاتمی را مالشی باید داد که دروغی گفته است، و پوشیده مرا گفت: سلطان را بگوی راز بر عبدوس و بوسهل زوزنی پیدا نباید کرد تا چه شود، و مسعدی را گفته آمد تا هم اکنون معمانامه ای نویسد با قاصدی از آن خویش و یکی به اسکدار که آنچه پیش از این نوشته شده بود باطل بوده است، که صلاح امروز جز این نیست تا فردا بگویم که آن نامه آنجا رسد چه رود و چه کنند چه بینیم و سلطان از این حدیث باز ایستد و حاتمی را فدای این کار کند هر چند این حال پوشیده نماند و سخت بزرگ خللی افتد. من رفتم و پیغام خواجه باز گفتم چون بشنید؟ متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت و من نشستم پس روی بمن کرد و گفت هرچه در این باب صلاح است بباید گفت که بوالفتح حاتمی این دروغ گفته است و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است و از این گونه تلبیسی ساخته، باز آمدم و آنچه رفته بود بازراندم با خواجه، مسعدی را خواجه دل گرم کرد و چنانکه من نسخت کردم دراین باب دو نامه معما نبشت یکی بدست قاصد و یکی بر دست سوار سلطان که آنچه نبشته بوده است آن تضریبی بوده است که بوالفتح میان دو مهتر ساخت که با یکدیگر بد بودند و بدین سبب حاتمی مالش یافت بدانچه کرده و مسعدی را باز گردانید و بوالفتح را پانصد چوب بزدند و اشراف بلخ که بدو داده بودند بازستدند چون مسعدی برفت خواجه با من خالی کرد و گفت دیدی که چه کردند که عالمی را بشورانیدند... طرفه تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش این همه در گردن من کند نزدیک امیر رو و بگوی که بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من، خداوند اگر بیند بنده را آگاه کند تا چه واجب است از دریافتن بجای آورده شود. برفتم و بگفتم. امیر سخت تافته بود، گفت: نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. بوسهل این مقدار با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد بشبورقان من بانگی بر وی زدم، عبدوس بشده است و باحاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد، حاتمی از آن بازاری ساخته است تا سزای خویش بدید و مالش یافت. گفتم این سلیم است زندگانی خداوند دراز باد این باب درتوان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است و بیامدم و با خواجه باز گفتم، گفت: یا بونصر رفته است و نهان رفته است، بر ماپوشیده کردند و ببینی که از زیر این چه بیرون آید. و بازگشتم. پس از آن نماز دیگری پیش امیر نشسته بودم که اسکدار خوارزم را بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بردرزده دیوانیان دانسته بودند که هر اسکداری که چنان رسد سخت مهم باشد آن را بیاورد و بستدم و بگشادم نامه ٔ صاحب برید بود برادر بوالفتح حاتمی به امیر دادم بستد و بخواند و نیک از جای بشد دانستم که مهمی افتاده است. امیر گفت بودنی بود، اکنون تدبیر چیست گفت بعاجل الحال جواب نامه ٔ صاحب برید بازباید نبشت و این کار قائد را عظمی نباید نهاد و البته سوی آلتونتاش چیزی نبایدنبشت تا نگویم که پس از این چه رود اما این مقدار یاد باید کرد که قائد ابلهی کرد و حق خویشتن نگاه نداشت و قضاء ایزدی با آن یار شد... و بهمه حالها در این روزها نامه ٔ صاحب برید رسد پوشیده اگر تواند فرستاد و راهها فرونگرفته باشند و حال را بشرح بازنموده باشد آنگاه بر حسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم و برادر این بوالفتح حاتمی است آنجا نایب برید، بوالفتح این تقریب از بهر برادر کرده باشد. امیر گفت همچنین است، که بوالفتح بدان وقت که بدیوان بونصر بود هر چه در کار پدر ما رفتی بما می نبشتی از بهر پدرش که بدیوان خلیفت هرات بود. من که بونصرم گفتم دریغا که من امروز این سخن میشنوم، امیر گفت اگر بدان وقت می شنودی چه میکردی ؟ گفتم بگفتمی تا قفاش بدریدندی و از دیوان بیرون کردندی که دبیر خائن بکار نیاید و برخاستیم و باز گشتیم و امیر بوسهل عارض را بخوانده بود و به زبان بمالیده و سرد کرده و گفته که تا کی از این تدبیرهای خطای تو، اگر پس از این در پیش من جز در حدیث عرض سخن گوئی گویم گردنت بزنند و عبدوس را نیز خوانده و بسیار جفا گفته که سرّ ما را که با تو گفتیم آشکارا کردی و شما هیچ کس داشتن را نشائید و برسد بشما خائنان آنچه مستوجب آنید... و راجع بزمانی که حاتمی نائب هرات بود در تاریخ ابوالفضل بیهقی آمده است:و روز چهارشنبه چهارم این ماه امیر تا نزدیک نماز پیشین نشسته بود در صفه ٔ بزرگ کوشک نو و هر کاری رانده و پس برخاسته بر خضرا شده، استادم آغاز کرد که از دیوان باز گردد سواری در رسید از سوارانی که بر راه غور ایستانیده بودند و اسکداری داشت حلقه ها برافکنده و بردرزده بخط بوالفتح حاتمی نایب برید هرات، استادم آن را بستد و بگشاد یک خریطه هم بردرزده و از نامه فصلی دو بخواند و از حال بشد پس نامه درنوشت و گفت تا در خریطه کردند و مهر اسکدار نهادند و بومنصور دیوان بان را بخواند و پیغام فرستاد و وی برفت و استادم سخت غمناک و اندیشمند شد چنانکه همه ٔ دبیران را مقرر گشت که حادثه ای سخت بزرگ افتاد و بومنصور دیوان بان باز آمد بی نامه و گفت می بخواند، استادم برفت و نزدیک امیر بماند تا نماز دیگر پس بدیوان آمد و آن ملطفه بوالفتح حاتمی نایب برید مرا داد و گفت مهر کن و درخزانه حجت نه و وی باز گشت و دبیران نیز... و در جای دیگر بیهقی گوید: و این بوطلحه چون حاجب سباشی را ترکمانان بزدند آنگاه بهرات آمدند به استقبال ایشان رفته بود و میزبانی داده و نزل، و سبب کشته شدن او این بود. و بوالفتح حاتمی را نایب برید هرات بنیابت استادم بونصر هم بگرفتند و او نیز پیش این قوم شده بود، و استادم البته سخن نگفت که روی آن نبود در این وقت، و او را با بوعلی شادان طوسی کدخدای شحنه ٔ خراسان بنشاندند و سوی قلعه برکژ (؟) بردند بحدود پر شور و آن جا باز داشتند. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 145 و 146 و 317 و 318 و 320 و 322 و 543 و 589 شود.

حاتمی. [ت ِ] سمعانی درانساب گوید: هذه النسبه الی جدالمنتسب. والمشهور بهذه النسبه الحسن احمدبن محمدبن عبدوس بن حاتم الحاتمی الفقیه کان من علماء اصحابنا الشافعیین و سمع الحدیث الکثیر بخراسان والعراق والحجاز و درس الفقه بمکه و تخرج به جماعه. سمع ابی العباس الاصم و غیره و توفی یوم الجمعه وقت الخطبه لست مضین من شهر رمضان من سنه384 و کان ابن تسع و اربعین سنه. قال الحاکم ابوعبداﷲ و کان من علماء المسلمین ادیب فقیه کاتب اصولی. اخبرنا زاهربن طاهر اَ با (؟) ابوعثمان الصابونی اجازه سمعت الحاکم ابا عبداﷲ الحافظ یقول سمعت ابا الحسن احمدبن محمد الحاتمی الفقیه یقول سمعت ابازید یقول رأیت رسول اﷲ صلی اﷲ علیه وسلم و انا بمکه فی المنام کأنه یقول لجبرئیل علیه السلام یا روح اﷲ اصحبه الی وطنه و ابوحاتم احمدبن محمدبن حاتم الفقیه الحاتمی المزکی من اهل الطابران قصبه طوس کان فقیها فاضلا مناظراً سمع الحدیث به نیسابور من ابی العباس محمدبن یعقوب الاصم و ببغداد من ابی علی اسماعیل بن محمد الصفار و بمکه من ابی سعید احمدبن محمدبن زیادبن الاعرابی و بطوس من ابی الحسن محمدبن محمدبن علی الانصاری و بقرمیسین من ابراهیم بن شیبان و طبقتهم سمع منه الحاکم ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲ الحافظ و ذکره فی التاریخ فقال ابو حاتم الفقیه المزکی الحاتمی بقیه المشایخ بطوس و نواحیها و من احسن الناس عاریه لاهل العلم (؟) والسربها (؟) کتب معنا به نیسابور من سنه 34 ثم خرج الی العراق سنه 337 و اتانا بالطابران سنه 43. و عقدله مجلس للنظر والتدریس و توفی فی رجب سنه 393 و ابوعلی محمدبن الحسن بن المظفر اللغوی المعروف بالحاتمی من اهل بغداد کان ادیباً لغویاً اخبار یا فاضلا روی عن ابی عمرمحمدبن عبدالواحد الزاهد و غیره اخباراً املاها فی مجالس الادب روی عنه ابوالقسم علی بن المحسن التنوخی و توفی فی شهر ربیع الاخر سنه 388 والقاضی ابوالمؤید میمون بن ابی العلاء احمدبن الحسن بن عدی بن حاتم بن اصم ابن عصمه الحاتمی النسفی الی جده الاعلی کان قاضی نسف مده مدیده سمع جده ابا علی الحسن بن عدی الحاتمی روی عنه ابو حفص عمربن محمدبن احمد النسفی ولد سنه 342 و توفی بنسف لیله الجمعه التاسع عشر من رجب سنه 413.

حاتمی. [ت ِ] (اِخ) محمدبن الحسین. ثعالبی در یتیمه گوید او پسر ابوعلی شاعر کاتب است و بلاغت نثر را با براعت نظم جمع کرده و در وقعه الادهم او را رساله ای معروف است و از وی دو بیت نقل میکند:
لی حبیب ُ لو قیل لی ماتمنی
ماء تعدیته ُ ولو بالمنون ِ
اشتهی آن ُاحل فی کل جسم
فاراه بلحظ کل العیون.
و او بزمان القادر باللّه عباسی میزیست و پسر وی نیز شاعر بوده است و ثعالبی منتخبی از قصیده ٔ وی در مدح خلیفه القادر باللّه و قطعه ای در مدح امیر شمس المعالی و دو سه قصیده دیگر در یتیمه آورده است. رجوع به جزء ثانی یتیمهالدهر چ دمشق ص 273 شود.

معادل ابجد

علی حاتمی

569

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری